افکار من
اینها که می نویسم فکر باور منه
در زمان ملانصرالدین یکی از قضات بدون گرفتن رشوه کار کسی را انجام نمی داد و مرتب به خاطر پول، حق و ناحق میکرد. از قضا روزی کار ملا به این قاضی افتاد و خواست که سندی را برایش تصدیق کند. امّا هرچه رفت و آمد نتیجه ای نگرفت تا اینکه یک روز ظرف عسلی برداشت و خدمت قاضی رفت و قاضی چون چشمش به هدیه افتاد سند را تصدیق کرد و به دست ملا سپرد. صبح روز بعد وقتی قاضی خواست صبحانه نان و عسل با کره بخورد دید سر کوزه دوبند انگشت عسل است و باقی خاک است. قاضی از گول خوردن خود عصبانی شد و نوکرش را به منزل ملا فرستاد و گفت هر جور که شده سند را پس بگیر. ملا وقتی نوکر قاضی را دید پرسید موضوع چیست؟ نوکر قاضی گفت: گویا در سند اشتباهی شده، حضرت قاضی فرمودند که آن را پس دهید تا اصلاح شود. ملا گفت: خدمت قاضی سلام رسانده و عرض کنید، اگر اشتباهی شده در کوزه عسل است نه در سند.
Power By:
LoxBlog.Com |